کبوتر نیـــــــــــــــــــــــوز
از چشم کودکی ها بغض هایی هست که قبل از "قدر" باید باز شود. شاید! ارزشش آن قدر نیست که "قدری" شود. سر همین چیز ها می نویسم. یک ماه و نیم است ننوشته ام. ننوشتم تا جنون نوشتن مرا بگیرد و دستی ... شاید دستی رمضانی ... اصلا شاید همان دست خدا که بالای همه ی دست هاست دستم را بگیرد و قرآن را ، نه به استخاره و فال ، بل به فکر و تامل ،باز کند تا "نون والقلم" نمایان شود. "و ما یسطرون" دلم را می لرزاند... می ترسم از "ومایسطرون" ... و اصلا باید ترسید از " وما یسطرون" ولی نوشت! کسی اگر نترسد و بنویسد می شود ... می شود ... می شود خیلی ها! و کسی اگر بترسد و بنویسد می شود وصیت نامه شهدا .کسانی هم هستند که می ترسند و نمی نگارند تا برسند به درجات بالا! شاید می ترسند – و شاید می ترسیم - یک وقت تاه اتوی لباس بهشتی شان به هم بخورد... و گفتم بهشت ... این سطور ، چنان که می بینید ، نه یک مقاله ی علمی مبتنی بر علوم قرآنی و نه احساسات و عاشقانه هایی است پرورش یافته در دل. دو حالت دیگر وجود دارد : هر دوی این ها یا هیچ کدام این ها. قضاوت که می کنم حس می کنم به "هیچ کدام" این ها نزدیکتر باشد تا هردوی این این ها! کسی اگر بخواهد برود بهشت ، باید بلد باشد زندگی کند در آن جا. سر همین است که بچه ها بهشتی اند. این روز ها بیشتر دقت می کنم به بچه ها. اصلا عجیب نیست که این بچه های بعضا بلا! بهشتی تر باشند از ما که مودب می نشینیم و مودب می خوریم و مودب می پوشیم و جیغ و داد نمی کنیم؟ عجیب نیست که خدا گاهی برای بهشت ، آن ها را با همان احساساتشان ترجیح بدهد بر ما با همین عقلانیت مان؟ عجیب که چه عرض کنم ؛ غریب نیست که خدا ، بچه هایی که می روند خانه اش –مسجد- را شلوغ می کنند و به عقیده ی ما آرام آن جا را به هم می ریزند و اصلا به همین نیت هم به مسجد می روند ، ببرد بهشت و بعضی از ما که نیت قربت می کنیم خیر سرمان! و در هر قدم ذکری و شاید! در هر "متر ماشینی" ذکری و توی مسجد هم بی صدا می نشینیم با بغل دستی مان حرف می زنیم! ببرد جهنم؟ و اصلا چرا گاهی بچه ها این هوا بهشتی اند و ما آن هوا جهنمی؟ و چرا در همین چند سانتی ما نزدیک تر به زمین بهشتی ساخته اند از جنس بچگی هایشان و ما چند سانت دور تر جهنمی ساخته ایم از جنس ... ناخالصی هایمان؟ چرا بهشت آن ها تاثیر به سزایی نمی گذارد بر جهنم ما و بگذارید حسادت کنم. چرا جهنم ما بهشت آن ها را خراب نمی کند؟ بچه ها قواعد بهشت را خوب رعایت می کنند. نمی دانم دیده اید یا نه؟ بچه ها از خیلی چیز ها که ما می ترسیم ، نمی ترسند. ترسشان از بعضی چیزها هم به خاطر القاهای ماست. ترسی ندارند و چقدر نزدیک می نماید این حس به "لا خوف علیهم" که در بهشت حاکم است و خنده های خالص کودکانه چقدر نزدیک اند به " ولا هم یحزنون" . بچه ها گاهی یادشان می رود سلام کنند اما وارد که می شوند لبخند عمیقشان ، چه بسا شیرین تر از سلام های ما باشد که این سلام ها معمولا به خودمان است! باور نمی کنید؟ وقتی سلام می کنیم تا به جای ابراز نهایت محبت در ابتدای دیدار ، فقط خودمان را خلاص کنیم از یک عادت... یعنی به خودمان سلام کرده ایم. تعجب نباید کرد که جواب همچه سلامی به این سردی و با این نیت ، چیزی مثل خودش باشد و نه بهتر . چقدر دوریم از "ادفع بالتی هی احسن" ... و بچه هایی که تمام وجودشان سلام است چقدر مقرب اند در بهشت که در آن تحیتی جز سلام نیست ... غذا خوردن بچه ها را دیده اید؟ چقدر خوب نگاه می کنند و لمس می کنند و حسش می کنند؟ غذا را توی دهانشان خوب مزمزه می کنند و این رفتار نزدیک تر نیست به نگاه های عمیقی که خدا دلش می خواهد به نعمت ها داشته باشیم؟ بار ها دیده ام که بچه ها حتی غذا هایی که برای چندمین بار می خورند با چنان تازگی می خورند که آدم خیال می کند این غذا مزه ی دیگری دارد که نمی داند. مشتاق می شود بچشد غذا را تا ببیند چه دارد که این کودک این چنین به شوق آمده است؟ ...و در نگاهشان به هر چیز چنان تازگی هست که مشتاق می شوی همه چیز را یک بار دیگر ببینی و با نگاهی تازه تر از نگاه های سحر پس از شکوه باران ... سر این بند دست کودکی هایم را گرفتم و با هم گذر کردیم از حیاط خلوت خاطره های کیهانی ام! گردش خلاصه ای بود. کودکی هایم وقتی رسیدیم می خواست جیغ بکشد از شوق . دستم را گرفته بودم جلوی دهانش و وقتی کسی نیامد به استقبالمان ، کودکی هایم می خواست اشک بریزد ... که اشک هایش را پاک کردم.خواهرم مشتاقانه می گفت : تو مگه نمی خواستی بازدید کنی این جا رو ببینی؟ خب پاشو دیگه. همون خانم کریمی نشونت میده . نجمه وقت نداریم مجبور می شیم ندیده بریم ها. کودکی هایم به همان سبک کودکی بغض کرد و گفت خب میریم ... نمیخوام این جوری . بچگانه ترین حرف ممکن بود! و صادقانه ترینش! که اگر جایی رفتی و به استقبالت نیامدند مزاحمشان نشو... راهت را بگیر و برو! کودکی هایم با همان کودکی اش فهمید که آن قدر که من مشتاق اینجا بودم و هستم هیچ کس مشتاق من نبوده و نیست! و چه توصیف بی رحمانه ای ... نه؟ بگذارید کودکی هایم حرفش را بزند. کودکی هایم از چهره ی آقای کریمی تعجب کرد. فکر می کرد ایشان چه آدم بد اخلاق اخمویی باشند ! کودکی هایم فهمید آن چه می نویسم را یک آدم مهربان "ادب و هنر"ی خط می زند نه یک آدم بد اخلاق! کودکی هایم ذوق کرد از فهم کودکانه اش. نوشته بودند ورود افراد متفرقه به تحریریه اکیدا ! ممنوع است و کودکی هایم "عین" را خط زد و "نون" را با همه ی گرانی اش! نوشت و پرید داخل تحریریه. اجازه اش را هم از یک خانم مهربان نازی گرفت که آن جا بود. اسمش خانم کریمی بود. کودکی هایم فهمید بشارت برگشتن "نسیم" را همین خانم مهربان ناز داده است. کودکی هایم همراه همان خانم مهربان خندید وقتی تقلای جناب "نسیم" را به دنبال صندلی !دید و کودکی هایم بود که می گفت فوقش می نشینیم روی زمین. زمین کیهان است دیگر. اقلا کم کمش به درد فوت بال می خورد! که "قاصدک" ها را فوت کنی برایش تا "بال" دربیاورند. که "پوپک" عشقت را جا بگذاری میان قلب کیهان که همان "مدرسه" است. و دلت بخواهد همه ی بچه های "مدرسه ای" آن جا بودند تا داد بزنی "سلام بچه ها" و کار "بچه های مسجد" را شروع کنی. کودکی هایم وقتی خواستند مصاحبه کنند محکم گفت نه! و از کودکی اش در تعجب بودم که این استحکام را از کجا آورده در "نه" گفتن. و شاید از "من" یاد گرفته این گونه باشد. و حالا باید اعتراف کنم بزرگ شدن هم بد نیست اگر قواعد بهشت را رعایت کنیم. کودکی هایم با تمام شیطنتش نتوانست جلوی مصاحبه را بگیرد اما "وقت" توانست. خودش به من گفت دلش می خواهد بگوید جواب یک سوال را راست نگفته است. پرسیدند به چه دلخوشی برای مدرسه می نویسی ؟ و گفته بود هیچ دلخوشی ندارد. شاید از من یادگرفته است راستش را نگوید. به هر رو خودش گفت که به همه بگویم : به دلخوشی آقا ... کودکی هایم عجیب ، غریبی می کرد توی کیهان! و اگر می پرسیدند به چه دلخوشی اینجا ایستاده ای؟ می گفت به دلخوشی همون خانوم مهربون که قشنگ می خندید. چقدر دل آدم ،دل من و کودکی هایم ، برای بعضی آشناهای غریب تنگ می شود گاهی ...برای کودکی ها ... برای خودم ... برای خودش ... برای خدا. به نام حق درد ما ! می دانم ؛می دانم که چشم های خسته اما هنوز امیدوارت نشان از رنجی است که هر ماه و هفته و ساعت و ثانیه می کشی. رنجی عمیق که جگر را به تیر های چند شعبه می دوزد و آب حیات را – ناجوانمردانه – از لب هایت دور می کند . می دانم ؛ می دانم که هیچ وقت نخواسته ای بر سر کسی به خاطر آنچه می کنی منت بگذاری . اما حیف که نمی گذارند کارت را بکنی. نه تنها حرف هایت را زندانی می کنند که خود نیز بی خیال و آرام به زندگی شان ادامه می دهند. تو را ، نه عقاید خلاف دشمنان ،که منع دوستان از حرکت بازداشته است... و این دوستان سوزش تیر را بیشتر می کنند. بی تعارف ... ناله هایت را از نگاه بغض آمیز اما آرامت می خوانم. مژگانت چه خوب این مجموعه ی شورانگیز متناقض را قاب گرفته اند. فروغ چشم هایت گرچه به نور شمعی از دور در صحرایی از تاریکی می ماند اما در این دنیای ظلمت دل هر جوینده ای را زنده می کند به نور یافتن . دل های زنده شده خوب حرفم را می فهمند . نگاه زندگی بخشت را محکم نگه دار. دردت را خوب می فهمم. شاید تا اندکی پیش تر وقتی می گفتند : "نهاد های مسئول در موضوع حجاب" یاد مسئولیت می افتادیم. یاد یک عده که شب و روز ندارند! یک تکاپوی جمعی . اتاق فکر های متعدد . امروز اما وقتی می گویند : حجاب یاد یک دنیای مرده می افتیم. هم من ؛ هم تو و هم هر دختر دغدغه مند دیگری ... و هر فریادی در این دنیای مرده درون تاریکی گم خواهد شد. بهتر بگویم . مرده نیست. خود را به مردگی زده است. راحت! نه فریاد های تو را می شنود. نه بی حجابی ها را می بیند. ادعای هر دو را هم ، بی هیچ شرمی ! دارد . تا دیروز ها فکر می کردم ادعای مدیر جمهوری اسلامی برایش مسئولیت آور است و از همین باب بهتر است ادعا کند تا فردا سر همین ادعا بشود وادارش کرد به پاسخگویی . اما امروز ها ! و با این ادعا ها ! ادعا هایی که مسئولیت آور نیستند و فقط "خودبالابر" هستند از هرچی مدعی متنفرم ... ! نوشته ام که بگویم : تنها نیستی ... ! باور نمی کنی؟ باور نمی کنی که حرفت را هیچ کس نشنود ؛ طرحت را هیچ کس نخواهد ؛ هزاران منت بر سرت بگذارند و من ، یک غریبه ی دور بگویم تنها نیستی... حق داری باور نکنی . اما من با اطمینان ، قاطعیت و هر کلمه ی دیگری که بوی آرامش قلب داشته باشد می گویم : تنها نیستی! جماعت چادری و محجبه های محکم و با عقیده هرچند نمایش بیرونی آن چنانی ندارند ؛ اما محکم و قاطع ایستاده اند ... همچون تو ... شاید مثل من ... مثل هر دختر دغدغه مند دیگری... و حالا نگاه وسیعت را می دوزی به افق و می گویی : وقتی نمی رسیم ؛ چه فرقی می کند حرکت تنهایی یا جمعی ... و من نگاهم را می دوزم به آسمان و می گویم در راه عشق آن چه مهم است وصال نیست . تو باش . تو محکم باش. تو چادرت را نگه دار. تو حجاب رفتارت را حفظ کن. تو از فعالیت برای ترویج "تاج بندگی" خسته نشو . وصال حاصل خواهد شد. نگاهم می کنی و لبخند می زنی ... من میان امواج نگاه تو ، تو میان آسمان منعکس در نگاه من غرق شده ایم ... تو به دل نگیر اگر می گویند : زیر همین چادر فتنه ها می کنید و می گویند : گرمتان نمی شود ؟ طعنه می زنند ؛ انگار نمی دانند آتش طعنه هایشان از هر گرمایی برای جان و روح و دل ما سوزاننده تر است. به دل نگیر اگر انتقاد تو از مسئول را می گیرند به زیر سوال بردن نظام جمهوری اسلامی ! و همین تو ... شاید از همان مسئول ... مجبوری دفاع کنی مقابل مخالفان بی انصاف و دم نزنی ... و اگر دفاع نتوانی باید خجالت عملکرد بد او را تو بکشی . زجر بی خیالی او را تو می بینی و حق نداری انتقاد کنی چون می گویند نظام زیر سوال می رود. که می گوید ؟همان مسئول.بغض راه گلویت را می گیرد... بدحجابی را تو می بینی . طعنه را تو می شنوی. نقد را به جان تو می کنند. اما تو ... حق نداری هیچ بگویی . هرچه هم می گویی از پشت دیوار امن ادارت شنیده نمی شودو این قصه سر دراز دارد ... گاه کلمه ها دستانی هستند که برای یک خسته نباشید محکم ، یک پیروز باشید درست و حسابی ، یک شوق بی حد جلو آمده اند. گرمای دست هایت را منتظرم... به همراهی تو تا آسمان راهی نیست. به نام حق... *این روز ها هیچ حس طنز نیست . دلم جدیت می خواهد!* سوالات و پاسخنامه ی امتحان نهایی دین و زندگی هم اکنون روی بسیاری سایت ها موجود است. ما به دانش آموزانمان یاد دادیم که دروغ بگویند و خلاف عقلشان بنویسند... **** من یک منتظرم ... عادت ندارم چیزی خلاف اعتقادم بگویم. فرقی هم نمی کند برگه ی امتحان نهایی باشد یا صفحه ی ورد. مخصوصا اگر چیزی باشد مربوط به اعتقادات دینی ... من یک منتظرم و به شدت وظیفه مندم که به واقعیت های ناهنجار موجود جامعه ام «نه» بگویم و برای رسیدن به فردای درخشان تلاش کنم. حتی اگر طراح امتحان نهایی معتقد باشد فرد منتظر نباید به واقعیت های موجود جامعه اش نه بگوید. باور نمی کنید ؟ ... سوالات و پاسخنامه ی امتحان نهایی دین و زندگی هم اکنون روی بسیاری سایت ها موجود است. ما به دانش آموزانمان یاد دادیم که دروغ بگویند و خلاف عقلشان بنویسند . چون کتاب ملاک است . حتی کتاب هم نه ! آه... خدای من! اگر از بین تمام روحانیون بزرگوار فقط یک نفر صحت جمله ی اول این بند را رد کند خاک پای طراح را هم می بوسم. اما ... بگذارید واضح تر بگویم.چند ساعتی بیشتر نیست که از سر جلسه ی امتحان نهایی بلند شده ام. اولین امتحانمان هم دین و زندگی بود. من با این کتاب زندگی می کنم. اگر کسی فقط می خواندش ؛ اگر کسانی فقط طراحی سوال می کنند ؛ من این گونه نیستم. هنگامه ی امتحان هم هر چه می نویسم با اعتقاد تمام می نویسم. چرا؟ چون وقتی برگه ای توسط من پاسخ داده می شود یعنی اعتقادات مرا در بر دارد. پس اگر چیزی خلاف اعتقادم بنویسم یک جور هایی دروغ است . نیست؟ جمله ی بعد را دقیق بخوانید : انسان منتظر به واقعیت های ناهنجار موجود نه می گوید و به امید فردای درخشان تلاش می کند. یک نفر باید به من جواب دهد چرا و به کدام دلیل عقلی یا نقلی این جمله غلط است ؟ .... شک ندارم که دلیل عقلی یا نقلی بر رد این جمله وجود ندارد. باشد ! یک نفر به من بگوید کدام جمله ی کتاب نشان می دهد که این جمله اشتباه است؟ اینجا که می رسیم صدا هایی به گوشم می رسد که : کتاب این جمله را برای جامعه ی منتظر مطرح کرده نه انسان منتظر. پس ...! چه نتیجه گیری زیبایی. می خواهید بگویید تمام چیز هایی که کتاب درباره ی انسان منتظر مستقیما مطرح نکرده غلط است؟ حتی اگر بر مبنای همان کتاب کاملا از لحاظ لفظی و معنوی درست باشد؟ طراح محترم! 25/ آن قدر ها ارزش ندارد که آدم فورجه ی امتحانش را صرف کند برای یک مقاله . اما شما که بر کتاب مسلطید حتما یادتان هست که چقدر کتاب ما تاکید می کرد که عقل را بکار بریم. در پیام های الهی با تعقل تمام بنگریم. ما ربات نبودیم که آمده بودیم سر جلسه ی امتحان نهایی . آدم هایی بودیم که به قول کتاب قدرت تفکر داریم. این قدرت تفکر باعث شد نتوانم استدلال شما را بپذیرم. ببخشید ! اتفاقا سر امتحان هم مطمئن بودم کلید این سوالات خواهد گفت که این جمله غلط است. اما من به هیچ دلیلی نتوانستم این جمله را رد کنم. پس نخواستم دروغ بگویم. وقتی می توانم بگویم چیزی غلط است که دلیلش را هم بدانم. من ، همان دانش آموزی که با اعتقاد تمام کتابش را خواند و سر جلسه نشست ، نمی خواستم کلک بزنم . جمله از نگاه من - که اتفاقا کتاب را دقیق خوانده بودم و می دانستم در کتاب این جمله را برای جامعه ی منتظر نوشته اند - کاملا درست بود. وقتی می گوییم جامعه ی منتظر باید فلان خصوصیت را داشته باشد یعنی انسان های منتظر هم باید آن خصوصیت را داشته باشند. آیا امکان دارد افراد جامعه ای خصوصیتی را نداشته باشند و جامعه دارای آن باشد؟... ***ادامه دارد*** به نام حق یک گله ی تاریخی اول صبحی تاریخ داشتیم ! فکرش را بکنید ... اول صبح بهار ، آن هم بهار ما که همه مست و خمار می شوند بنشینی سر کلاس تاریخ و اجبارا ! گوش بدهی که چه بر سر مملکتت آمده است ... که چه بشود؟ نگاه تعلیم و تربیتی ما می گوید : تا امتحان تاریخ پایان ترمت را بیست شوی و اگر نشدی زیر نوزده نشوی. تاریخ هم البته شکر خدا نهایی نیست ؛ توی کنکور هم نمی آید ... پس به عقیده ی بسیاری کلا درس محسوب نمی شود. زنگ تفریحی است حوصله سر بر ! و انگار که برای بعضی روایات توجه به تاریخ مختص شده است به بچه های رشته ی انسانی ! این بعضی اما با کمال تاسف نه یک نفر و یک قشر خاص که طیفی وسیع را شامل می شود. تاسف بارترین گروه این طیف مسئولین مربوطه اند . یک نظر سنجی از دانش آموزان همه چیز را حل می کند . آیا شما به درس تاریخ علاقه مندید؟ ... قضاوت از پیش نیست که بگویم تقریبا همه می گویند : نه. و باید پرسید چرا؟ چه انتظار بچگانه ای دارم ! خود این جواب برای هیچ مسئولی مهم نیست. چه رسد به چرایش و مسئول محترم خیلی خوشحال ! استدلال می کند که بچه اند و صلاح خودشان را نمی دانند و آسمان ریسمان می کند تا از هیچ کس نخورد . چرا دروغ ؟ محتوای کتاب تاریخ ما خیلی هم خوب است. اگر کسی این محتوا را باور کند قطعا تحول مثبتی در نگاهش و روشش به وجود می آید . اما قالب ارائه آن قدر بد است که هیچ کس با وجود محتوای خوب از کتاب انتظار ایجاد تحول مثبت ندارد ! نگرانم از آن جهت که متاسفانه کسی هم انگار زیاد برایش فرقی نمی کند. دانش آموز با نگاهی که دروس تخصصی را محور می پندارد ؛ معلم تاریخ با قبول این نگاه و تسلیم شدن و صد البته نداشتن هیچ انگیزه ، شوق و تحرک مضاعفی برای تغییر روش تدریس و باور پذیر کردن محتوا ، مسئولین هم با این نگاه که : کسی که مطالبه نمی کند ! بی خیال پس . خیلی لطف کرده ایم که همین کتاب را هم گذاشته ایم. تازه خیلی ها می گویند همین هم نباشد و ما باز هم لطف کرده ایم که می گوییم باشد ! هنوز دو به شک هستم که نقد جزئی ام را هم بگویم یا نه ؟! بعضی ها هم البته قصد کرده اند قربه الی الله تاریخشان را بعد امتحانات پاره کنند ! دقت کنید . نگفتم کتاب تاریخشان . گفتم تاریخشان ... یعنی که باید فاتحه ی تاریخ را خواند اگر فکری نشود به حال این طرز تدریس . ... و باید گفت این همه تاریخ خوانی ! اگر باعث نشود ما بفهمیم بالاخره مسئله ی امام خمینی و یاران امام با لیبرال ها چیست به چه کار می آید. کتاب هم البته تکه ی جالبی دارد در این باره! می گوید : همان مسائل ! و این همان به هیچ مرجع درست و حسابی نمی رسد. جالب تر از آن بعضی ها! هستند که می گویند : بله ! دولت بازرگان فقط به خاطر قضیه ی تسخیر لانه ی جاسوسی استعفا کرد. زیبا تر از همه ی این ها تعریف کتاب از انقلاب فرهنگی است . آن قدر جالب است که نگو! گویی اتفاقی است که تمام شده ... نگرانم ! خیلی... معلم تاریخ اگر بودم ، دانش آموزانم را حساس می کردم به مسائل روز و همه می دانند که مسائل امروز ما ریشه ای تاریخی دارد. دانش آموزی که فایده ی تاریخ را در فهم مسائل امروز جامعه اش نبیند چگونه می تواند علاقه مند باشد به تاریخ؟ و چگونه فردای جامعه اش را با عبرت از تاریخ بسازد ؟ این قسمت پیشنهادکی است تاریخی! زنگ تاریخ چند تا روزنامه از جناح های مختلف و چند خبر ویژه از سایت های مختلف خبری ایرانی و خارجی که مربوط اند به موضوع درس بدهند دست ما . خبر ها همیشه سوال برانگیزند . برای جواب نیز اغلب باید بازگشت به تاریخ. پس درس تاریخ در یک فضای مشتاقانه داده می شود. به همین راحتی ! البته که این جور تدریس برای بسیاری سخت می آید. پویایی کار سخت ترین قسمت است. آموزش و پرورشی می تواند این گونه باشد که فعالانه مسائل سیاسی و اجتماعی را در اختیار دبیر و دانش آموز بگذارد . دبیری می تواند این پویایی را جهت دهد که خود بتواند مسائل سیاسی را تحلیل کند . بتواند مطلب متناسب با درس و کلاسش را جمع آوری کند . انگیزه و اشتیاق ببخشد . معلم تاریخ باید بتواند اثر بخشی مطالعه ی تاریخ را نشان دهد ؛ وگرنه هرگز دانش آموزان مشتاقی نخواهد داشت. این روز ها به سختی می نویسم . مطلب ، نصفه می ماند و ساعت ها روی مخم راه می رود تا برسد به خانه اش . هنوز هم نمی دانم این مطلب کبوتری است پیام رسان که به کاشانه ای می رسد یا کلاغ قصه هاست که هیچ وقت به خانه اش نمی رسد. فرقی نمی کند . دل ما خوش است به رضای خدا . 24/1/91 به نام حق توصیه ایمنی: قبل از خواندن این مطلب یه نگاهی به این خبر بکنید http://vista.ir/news/1692667 سوسن خانمی ها به میدان آمدند ... دست گلشان هم درد نکند . خیلی هم ممنون . بنده های خدا دیدند ما خسته شدیم از بس کار کردیم وسط میدان . گفتند بیان یک حال اساسی بدهند به ما . کلا سوسن خانمی ها آدم های فوق العاده با حال و مهربانی هستند و مخاطب هایشان را دوست دارند و از فرط علاقه نتوانستند خودشان را نگهدارند و به میدان آمدند ... فقط یه مشکلی بود این وسط : کمی تا قسمتی بی اجازه اومدن.... ما کلا این وسط موندیم بالاخره سوسن خانم ابرو کمون و اینا حلاله یا حرومه ؟ علما تکلیفمون مشخص کنن. میگیم حرومه میان میذارنش تو اخراجی ها . میگیم حلاله میگن هرکی سوسن خانم رو گوشیش داره جیزززززززززززززززه. بالاخره خواننده های ماهواره حق حضور و اجرای مراسم و تز و اینا رو دارن یا نه ؟ میگیم ندارن با کمال افتخار میگن سوسن خانمیا به میدون اومدن. میگیم دارن میگن وااااااااااااااااااااااااااااااای بچه کافر شد. بالاخره اینجا ایرانه یا نه ؟ میگیم هست ... خواننده ی ماهواره میارن برامون . میگیم نیست . کل جد و آبا رو میارن جلو چشمون. میگم من طنز نویس نیستم . می خندن . طنز می نویسم ... گریه میکنن...